از با تو بودن گريزانم
طاقت باران مهربان نگاهت را ندارم
ترسم از آن است كه مهرباني ات،بد عادتم كند
و از عادت مي گريزم
ناز نگاهت را بيشتر كن ،كه نيازمند شوم
بي تو بودن،آزارم مي دهد
دلتنگ آن نگاه نوازشگرت مي شوم
جاي خالي دستان گرمت را در دستان سردم ،حس مي كنم
ثانيه هاي با تو بودن را مرور مي كنم
عذاب مي كشم
تاوان گناهم را پس مي دهم
گناه عاشق نبودن
عاشقي چون تو ،نبودن
بي تو بودن آتش است
ناخالصي هايم را مي سوزاند وخاكستر مي كند
آتشي كه قلب سنگم را درّي مي سازد ،لايق دستان پرمهرتو
اينچنين است كه
بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم